از هنگامی که صدا را بشنوی تا لحظه ای که نقطهی پایان نقش ببندد بر پیشانیِ همه چیز ثانیه ای بیش طول نمیکشد... اما همینکه فرصت شنیدن صدا را پیدا کرده باشی یعنی هنوز زندهای ... کمی مکث میکنی تا مگر دردی، سوزشی، خیسی گرمی را حس کنی ...اما نه این یکی انگار سهم تو نبوده، باید ادامه داد به جستجوی دوستان، اطرافیان تا دریابی که کدامشان دیگر نیست ... و این داستانِ تکراریِ هر ساعته و هر روزه ست .. حس مبهم غیر قابل توصیفی که هر روز غمگینانه شاهد آنی، آنانی که حتی فرصت شنیدن صدا را نیافتند... لرزشِ احتظار دست و پاها در ثانیه های آخر... ناله هائی که هیچکدام شبیه آن دیگری نیست... نامهایی که لحظات آخر زمزمه میشوند، آرزوهائی که بر باد میروند، عاشقان و معشوقانی که به آنی، به سادگی وصف ناپذیری جان میدهند و آخرین یادگارشان خون گرمِ شتک زده بر دست و صورت من است ...
بسیار غم انگیز است که انسان به همین سادگی میمیرد ... بینهایت اندوهناک است که عمر عزیز به چند گرم فلزِ گرم بسته است و به فشار ناچیز انگشت کسی که هرگز نه دیدیاش و نه میشناسیاش و نه حتی صدم درصدی احتمال داشته روزی با او رو در رو بشوی. بسیار بی رحمانه تلخ و دردناک است اینهمه لرزان و نا استواری زندگانی، آنقدر ساده تومار زندگی آدمها در هم پیچیده میشود که آدم دوست ندارد باور کند ... آدم فکر میکند مرگ اتفاقی بزرگ است اما در واقعیت، اینجا به اندازه ای ساده و ناچیز و خرد است که گوئی مورچه ای، پشه ای یا مرغی جان میدهد ... دسته دسته، گروه گروه ... بی رحمانه تلخ ... سخت ساده و بیرحمانه ناچیز...
حالم خوب نیست ... اصلن خوب نیستم ...
جای خلوتی هم نیست که بشود رفت و بی دغدغه گریست .. بی دغدغه ی صدائی که حتی فرصت شنیدنش را نیابم.
من به تنگ آمده ام از همه چیز ... :((