۲۹ شهریور ۱۳۸۶

اسرار ِ مگو

كاملاً‌همينجوري چند جوك براتون ميزارم ، البته ايده ي اصلي متعلق به كسي ديگره و ذكر اين نكته رو هم لازم ميدونم كه جوكها از مجموعه اسرار مگوي ِ شاعر بزرگ مرحوم مهدي سهيلي هستند و البته به دلايل معذوريتهاي اخلاقي سعي كردم مودبانه ترينشون رو براتون انتخاب كنم





مردی وسط میهمانی خوابش برده بود و چرت می زد. یک دفعه وسط چرت زدن با صدای بلند گوزید. چشمش را باز کرد و دید همه مهمانان دارند او را نگاه می کنند. خجالت کشید و خواست موضوع را عوض کند. گفت: من همین الآن خواب مرحوم پدرم را می دیدم که داشت با من حرف می زد.یکی از مهمانان گفت: اتفاقا ما هم صدای ایشان را شنیدیم.



مردی برای سرپوش گذاشتن بر معاملاتش با همسرش از کاندوم استفاده کرد، اما وقتی موضوع به پایان رسید، کاندوم در محل مذکور گیر کرد. تلاش مرد برای بیرون کشیدن کاندوم با چوب کبریت بی فایده ماند و چوب کبریت هم همانجا گیر کرد..... نه ماه بعد، خانم مذکور کودکی زائید که هنگام خروج از محل مذکور یک بارانی تنش بود و چتری در دست داشت.



در یک مهمانی مردی گفت: من صدای خیلی بدی دارم، چکار کنم که صدایم خوب شود؟ مرد دیگری که در مهمانی بود، گفت: این که کاری ندارد، شما هر روز یک تخم مرغ خام سربکشید، صدای تان بسیار خوب می شود.مرد دیگری که در مهمانی بود، گفت: اگر اینطور بود باید کون مرغ صدای بلبل می داد.



سالها قبل سربازی در پادگانی بود که از صبح تا شب مشغول شرط بندی بود و دائما در شرط بندی با این و آن برنده می شد، تا جائی که حوصله همه را سر برده بود. بالاخره شکایتش را به جناب تیمسار کردند. تیمسار هم او را احضار کرد و به او گفت: سرباز! بگو ببینم برای چی توی پادگان دائم شرط بندی می کنی و می بری؟سرباز گفت: قربان! تقصیر من نیست، به هر کسی پیشنهاد می کردم با من شرط می بست و اگر هم می بردم بخاطر این بود که شانس داشتم.فرمانده گفت: گه خوردی شانس داشتی، حالا چنان شانسی بهت نشون بدم که دیگه شرط نبندی. حالا برو.سرباز موقع رفتن به تیمسار گفت: قربان! جنابعالی بواسیر دارید؟تیمسار گفت: خفه شو مرتیکه. من کاملا سالم هستم و بواسیر ندارم.سرباز گفت: قربان! سر پانصد تومان شرط می بندم که شما بواسیر دارید.تیمسار گفت: پدرسوخته! باز هم که شرط می بندی.سرباز گفت: بله قربان، سر پانصد تومان شرط می بندم که شما بواسیر دارید.تیمسار به فکر فرو رفت. از خودش مطمئن بود که بواسیر ندارد و این پانصد تومان هم حقوق دو ماهش بود و پول زیادی بود که وسوسه اش می کرد. تیمسار گفت: قبوله، سر پانصد تومان شرط می بندم، برو دکتر بیاور که مرا معاینه کند تا معلوم شود که بواسیر ندارم.سرباز گفت: این که احتیاج به دکتر ندارد. من خودم واردم. شما شلوارتان را در بیاورید، من خودم انگشتم را فرو می کنم و می فهمم بواسیر دارید یا نه، اگر نداشتید، همین حالا پانصد تومان به شما می دهم.فرمانده شلوارش را کند و سرباز انگشتش را فرو کرد به فلانجای تیمسار و بعد از چند دقیقه گفت: قربان! شما بواسیر ندارید. این هم پانصد تومان!و پنج تا صد تومانی به تیمسار داد و بیرون رفت. تیمسار پولها را در جیبش جا داد و با کمال افتخار زنگ زد به فرمانده لشگر و به او گفت: احمق بی عرضه! واقعا که بی عرضه ای. این سرباز آمد اینجا و با من شرط بست و در عرض پنج دقیقه پانصد تومان باخت و رفت. فرمانده لشگر گفت: چطور شد که باخت؟تیمسار گفت: با من سر پانصد تومان شرط بست که بواسیر دارم، من هم گفتم ندارم. بعد من شلوارم را درآوردم، خودش انگشتش را کرد فلانجای من و فهمید بواسیر ندارم و پول را باخت و داد و رفت.فرمانده لشگر آهی کشید و گفت: این سرباز پدرسوخته با من سر دوهزار تومان شرط بست که اگر منتقلش کنم به لشگر شما، اولین روز شلوار شما را در می آورد و انگشت به فلانجای شما می کند. پس شرط را از من برد؟



بچه ای پیش پدرش رفت و گفت: آقا جان! داداشم به من می گوید گه زیادی نخور.پدر گفت: داداشت غلط کرد، برو هر چقدر دلت می خواهد بخور.



واعظی بالای منبر می گفت: هر کسی نماز شب بخواند، خداوند در روز قیامت به او حوریه ای می دهد که پنجاه فرسخ بلندی قدش است. مردی پای منبر این حرف را شنید و گفت: من نه نماز شب می خوانم و نه چنین حوریه ای می خواهم. چون وقتی دارم در تهران این حوریه را می بوسم، مردم قزوین ترتیبش را در آنجا می دهند و من اصلا نمی فهمم.



عده ای رفتند پیش آقا نجفی و به او گفتند پسر فلانی لواط می دهد.آقا نجفی با لهجه غلیظ اصفهانی پرسید: چقدر پول می ستوند؟گفتند: بیست تومن.گفت: وای وای! گرونس، والله گرونس! این پول حرومس.

هیچ نظری موجود نیست: