۰۹ فروردین ۱۳۸۴

صورتک ِ ...

در تونلهای تاریک مترو به چهره ی آدمهای درون قطار نگاه میکنم ... از خودم میپرسم چرا همه قیافه ها بی حال و غمناکند ؟ ... چرا شور زندگی در هیچکس نیست ؟ ... چرا ... ناگهان چشمم به شیشه ی روبرو می افتد وانعکاس صورتکی که نیمه اش را در پناه ماسکی سفید پنهان کرده است ...
ماسک سفید نمناک میشود ...
شرمنده میشوم ...
سرم را پائین می اندازم ...
ایستگاه پایانی است باید پیاده شد
...

هیچ نظری موجود نیست: