۲۴ خرداد ۱۳۸۴

آرزوها (1)

سحر گاه بود ... صدای لخ لخ کشیده شدن دمپائی پلاستیکی مرد با صدای قاطع پوتینها و جیغ دلخراش درهای آهنی ترکیبی برای بیدار کردنش ایجاد کرده بودند ... چشمهایش را باز کرد و بالای سرش روی تخته ی کثیف و قهوه ای عبارت "حبس ابد" را مرور کرد ... بلند شد و خودش رو به پای پنجره ی راه راه سلولش رسوند ... مرد دمپائی پلاستیکی به پا به همراه مردان پوتین پوش به وسط حیاط رسیدند . مرد دمپائی پلاستیکی به پا از پله های سکو بالا رفت ، مرد پوتین پوش طناب را دور گردنش انداخت ، مرد دمپائی پلاستیکی به پا سرش را بالا گرفت ... نگاه مردی که پشت پنجره ی راه راه بود به نگاه مرد دمپائی پلاستیکی به پا گره خورد
و ناگهان فکری از ذهن هر دوی آنها گذشت
... ای کاش جای او بودم ...

هیچ نظری موجود نیست: