۰۱ تیر ۱۳۸۴

آرزوها (2)

بعد از ظهر یک روز بهاری قشنگ بود . ماشین آخرین مدل خوشرنگ آخرین پیچ روستا رو رد کرد و جلوی یک در بزرگ و قشنگ توقف کرد . زن جوان از ماشین پیاده شد و در بزرگ رو باز کرد . برگشت که سوار ماشین بشه ، چشمش به دختر جوان روستائی افتاد که توی مزرعه ی روبرو مشغول کار بوده و حالا با صورت بشاش و شادابش ایستاده بود و به اون نگاه میکرد
ناگهان فکری از ذهن هر دوی آنها گذشت
... ای کاش جای او بودم ...

هیچ نظری موجود نیست: