شاکی بود از اینکه بچه ها هی میرن تو باغچه و گلاشو خراب میکنن
یه فکر بکر زد به سرش
یه چند متر طناب پلاستیکی خرید با چند تا دونه میخ گنده
میخا رو زد به شیش تا چناری که دور باغچه ش بودن و طنابا رو بست بهشون
حالا خیالش راحت شد ، باغچه ش حصار دار شده بود
رفت توی خونه
در حالی که زیر لب غر میزد که :
پدرسگای بی فرهنگ ، هیچی از طبیعت نمیفهمن
نمیگن این گلا هم جون دارن
طراوت دارند
زنده اند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر