میپرسی در چه حالم، اصرار میکنی که بدونی
چمه، که حرف بزنم
و من ِشکست خورده ی همیشگی تلاشهای انکار
حرف میزنم...
اما طاقت نمیاری و همه چیز به هم میریزه،
تُخمی میشی، ساکت میشی، دلخور میشی، میخوای بری
و ... میری
و بعدش من میمونم و عذاب وجدانی که
نمیدونم باهاش چیکار کنم، عذاب اینکه نباید حرف میزدم، عذاب اینکه باعث شدم ناراحت
شی، عذاب اینکه دیگه هیچی رو بدون استرس و نگرانی نمیشه گفت، عذاب اینکه با
نزدیکترین و محرم ترین آدم زندگیم دیگه نمیتونم حرف بزنم و باید سانسور کنم...
فکرامو، حرفامو، خودمو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر