۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۲

در برزخ


می‌پرسی در چه حالم، اصرار میکنی که بدونی چمه، که حرف بزنم
و من ِشکست خورده ی همیشگی تلاشهای انکار  
حرف میزنم...
اما طاقت نمیاری و همه چیز به هم می‌ریزه، تُخمی میشی، ساکت میشی، دلخور میشی، میخوای بری
و ... میری
و بعدش من می‌مونم و عذاب وجدانی که نمیدونم باهاش چیکار کنم، عذاب اینکه نباید حرف میزدم، عذاب اینکه باعث شدم ناراحت شی، عذاب اینکه دیگه هیچی رو بدون استرس و نگرانی نمیشه گفت، عذاب اینکه با نزدیکترین و محرم ترین آدم زندگیم دیگه نمیتونم حرف بزنم و باید سانسور کنم...
فکرامو، حرفامو، خودمو

هیچ نظری موجود نیست: