۲۳ تیر ۱۳۸۶

تلخ

اين روزها تلخم ، خياي تلخ و خسته
نا خواسته مجبوريد در اين تلخي با من شريك شويد اگر تا انتهاي مطلب را بخوانيد پس زود تصميم خود را بگيريد و اگر خواستيد اون ضربدر كوچك بالا رو كليك كرده و خودتون را راحت كنيد .

- چند روز پيش هنگامي كه از ميدان ونك ميگذشتم پسر بچه اي را ديدم حدوداً پنج ساله كه قش كرده و در گوشه ي پياده رو و در آغوش پدر و مادر نگرانش ميلرزيد ، بغض افسار گسيخته ام همانجا تركيد و بي اختبار گريه كردم ،‌ همانجا ، در همان شلوغي . از همانروز تا همين الان دائماً به زمين و زمان شكايت ميبرم كه آيا اين طفل معصوم براي آنكه من ِ احمق قدر سلامتي ام را بدانم تا كي عذاب بايد بكشد و چند نفر متعاقب او بايد از اين درد هر روز بسوزند و كباب شوند ؟ و چقدر از اين درسهاي عبرت براي آدمياني كه روز به روز بر درصد حماقت و بلاهتشان افزوده ميشود خلق شده اند . نميدانم تا كي اما فعلاً كه به شدت خلقم تنگ است .
- فقر و فلاكت و بد بختي در جامعه موج ميزند ، مردم صبح تا شب در به در به دنبال لقمه ناني ، آينده اي ، آرامشي به هزار روش ميميرند و زنده ميشوند ،‌ و زالوهاي حتي از اين نعشهاي بي رمق هم دست بر نميدارند . استثمار ، استحمار و برده داري مانند همين آفتاب تيز چشم را آزار و پوست و گوشت را به همراه روح و روان ميسوزاند . همه از تنهائي و بي كسي ميناليم اما از ترس حتي به هم نگاه نمي‌كنيم ، شده ايم مانند گروهي گرسنه ي در بيابان مانده كه يك به يك مشغول خوردن همديگريم ، و خدا كه ميگويند در همين نزديكيهاست ساكت به تماشا نشسته است و واقعاً كه "عجب صبري خدا دارد" . يا اينكه ...
- اين روزها به شدت نازك نارنجي شده ام ، نه اينكه نبوده ام . اما اينروزها به حدي بغض آزارم ميدهد كه به حد تنفر از خود رسيده ام . مدام خود را سرزنش ميكنم بابت اين دل نازكي و اين بغضهاي هميشه در گلو مانده . دلتنگم و دلتنگيم به شدت آزارم ميدهد ، در ميان دهها نفر آدم به شدت احساس تنهائي ميكنم ،‌علي رغم همه ي نامها و سمتها و القاب و عناوين رنگارنگ خود را در بياباني تشنه ،‌گرسنه ، ‌خسته و در حال احتضار ميبينم و از آينده ي اين خودِ در بيابان مانده به شدت نگرانم . متحيرم ، دلتنگم و هزاران واژه ي ديگري كه هيچكدام نميتواند آنچه هستم را شرح دهد .
، اگر بخواهم بنويسم تا قيام قيامت بايد بنويسم و آخ كه نوشتن هم بيهوده شده .
هواي حوصله ابريست

هیچ نظری موجود نیست: