مرا پرنده اي به اين ديار هدايت نكرده بود
من خود از اين تيره خاك رسته بودم
چون پونه ي خودروئي
كه بي دخالت جاليزبان
از رطوبت جوباره ئي
اين چنين است كه كسان
مرا از آنگونه مي نگرند
كه نان از دسترنج ايشان مي خورم
و آنچه به گند نفس خويش آلوده مي كنم
هواي كلبه ي ايشان است
حال آنكه
چون ايشان به اين ديار فراز آمدند
آنكه چهره و دروازه بر ايشان گشود
من بودم !
◊◊◊
اي خداوندان ِ خوف انگيز ِ شب پيمان ِ ظلمت دوست!
تا نه من فانوس شيطان را بياويزم
در رواق هر شكنجه گاه پنهاني ِ اين فردوس ِ ظلم آئين
تا نه اين شبهاي ِ بي پايان ِ جاويدان ِ افسون پايه تان را من
به فروغ صد هزاران آفتاب ِ جاوداني تر كنم نفرين
ظلمت آباد بهشت گندتان را ، در به روي ِ من
باز نگشائيد!
(شاملو)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر