۲۶ دی ۱۳۸۵

دل گویه ها

تا نچشی نمیتوانی طعم تلخ غربت را بفهمی ، هر چقدر هم که زور بزنی باز هم تلخی آنرا در حد و حدود قهوه ی تلخی که در کافه ی همیشگی ات می نوشی تصور میکنی اما از من بشنو ، قابل تصور نیست
الان میتوانم بفهمم دلتنگیهای همه ی آنانی را که سالها برایم ناله میکردند و من به سادگی "مثل الان تو" مینشستم و از اینکه اینجوریاهم نیست برایشان میگفتم اما اینک دلم به حال همه میسوزد ، به حال خودم هم همینطور
همیشه میگفتم هر جای دنیا بهتر از خراب شده ایست که در آن زندگی میکردم ، اما الان نظرم عوض شده ... بله به همین سرعت ، به همین سادگی
باورم نمیشد که با دیدن تصاویر تهران برف گرفته اینطور بغض کنم و چمباتمه بزنم گوشه ی اتاق ، اما بغض کردم ... دلم گرفت
اینجا هیچ آدمی نمیبینید ، اینجا همه ماشینند ، از ماشین ِ دادن گرفته تا ماشین مدیریت . اینجا توی خیابانها هیچ کس را نمی بینید که برای تفریح یا برای دل خودش در حال قدم زدن باشد ، اینجا به ندرت " و به راستی به ندرت " آدمهای خندان می بینید ... اینجا جهنم است ، جهنم
نه کار کردن بی وقفه ، نه در بار نشستن و شاتهای تیکیلا را یک نفس سر کشیدن و نه در کنار دریا قدم زدن هیچکدام دلت را حتی ذره ای باز نمی کند
من دلم تهران را میخواهد ، ترافیکهایش را ، آدمهای بی ادب و بی انظباتش را
و از همه مهمتر خیابانهای باران زده و منجمدش را
من دلم سخت گرفته است

هیچ نظری موجود نیست: