خامه به خون خود زدم بلکه خبر به خان رسد
بسکه تو ظلم می کنی مرده به الامان رسد
دیر نباشد آنکه این بغض هزاره بشکند
هر که بر آورد ز دل هر چه که بر زبان رسد
میچکد آبروی می از لب شیر خواره گان !
اهل طرب نشسته تا دولت این و آن رسد
طی شده دور دلبری..عهد عزیز پروری
یوسف ما به چاه غم مانده که کاروان رسد
میوه باغ غفلتم.چاره ز ریشه کن مرا
تا سگ پیر می کشی نوبت روبهان رسد
خان و خلیفه میخورد ! میر و مراد میبرد !
ساده رها نمی کند هرکه به آب و نان رسد
بند ادب بریده ای!.پرده ی ما دریده ای !.
شحنه بترس از انکه این. کارد به استخوان رسد
نقل از مرثیه های ممنوع
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر