۰۳ آذر ۱۳۹۳

یادم هست ... یادت نیست (2)

همیشه میگفتم که اگر تمام انسانهای دنیا یکجا احساساتشان را جمع کنند نخواهند توانست به اندازه ی من دوستت بدارند،
نمیدانم به یاد داری یا این نیز مانند سایر اتفاقات خوب زندگی‌مان برایت تلخ یا محو شده
اینرا نیز نمیدانم که چه آتشی ست که پس از گذشت تمام این ماهها که هر ثانیه ی هر شب ِ آن به قرن ِ یخبندانی بلند می مانست همچنان زنده و گرم در درونم زبانه میکشد، میسوزد و میسوزاند.
اما این یک را نیک میدانم که هنوز، پس از همه ی آنچه بر ما گذشت و پیش از تمام آنچه در انتظارمان نشسته همانقدر می پرستمت که آنروزِ طوفانیِ سیل اندود.

هیچ نظری موجود نیست: