۰۶ دی ۱۳۹۳

9

دیگر مرا یارای صبر نیست. دیگر توان حمل این کوله‌بارِ درد را ندارم. دیگر حتی نای آه کشیدن هم ندارم، گویی آنقدر از ساحل آرامش دورم که فریادهایم فقط ماهی‌ها را می‌آزارد. هیچ گوشی نمیشنود، هیچ چشمی نمی‌بیند، تو گوئی که مُرده ام و ماههاست که جنازه‌ام گوشه‌ی این شهرِ متروک مانده و بو گرفته است، همانقدر منفور و مشمئز کننده که همه تنها آرزویشان خلاصی از این لاشه‌ی متعفن و سر رسیدن منجیی برای به خاک سپردنش جائی دور از چشم هستند. شمائی که اینها را میخوانید هم نگران نباشید، عددِ شماره‌ی آن بالا به صفر که برسد، شما نیز از لوث وجود این وبلاگِ سراسر سیاهی و نگارنده‌اش خلاص خواهید شد.

علی‌رغم همه‌ی مقاومتی که طی ماههای گذشته به امید بخشش و برگشت به زندگی و معشوق دیرین کردم به نظر می‌آید همه چیز تمام شده. انگار در باتلاقی دست و پا میزنم که هیچ منجیی از حوالی آن نیز هرگز گذر نکرده است. انگار باید حقیقت را با همه‌ی تلخیش پذیرفت.
واقعیتِ اینکه نه چشمی به انتظار دیدنم بوده، نه گوشی تشنه ی شنیدنم. نه آمدنم آرزوی کسی بود و نه نیامدنم چیزی از این دنیا و آدمهایش کم میکرد، نه عاشقیم را بهائی‌ست نه خبری از آن احساسات هست. نه آنچه بوده‌ام اهمیت دارد نه حتی سرانجامم. 
چون مخدر و یا دلقکی  که ارزشش تنها به نشئگی یا حرکات مفرحِ حاصل از حضورش بوده و نه خودِ انسانیش با همه‌ی خصوصیات یک انسان، انسانی که مرتکب اشتباه میشود، از او "به اقتضای انسانیتش" خطا سر میزند. آزرده میسازد، همانگونه که گاهی دلنشین است. مجموعه ای از خوبی و بدی‌، زیبائی و زشتی، شادی وغم، فراز و نشیب، آرامش و بی قراری‌ست.
 آری، حقیقت تلخی که ناگزیر از پذیرش آنم همین است، که مرا شایسته آدمیت هم نمی‌دانی و ازین روست که بخشش را در حقم روا نمیداری. نمیتوانی بی قید و شرط مرا بپذیری. گناهم را ببخشی و بدیهایم را با پاک کنِ نیکی‌ها پاک کنی. اما چرا؟!!!
همین حقیقت است که تحمل تلخی و دردش از توان من خارج است، همین سوالِ بی جواب.

هیچ نظری موجود نیست: