۱۷ آذر ۱۳۹۳

ﺗﻮي ﻫﺮ ﮔﻮﺷﻪي اﻳﻦ ﺷﻬﺮ دارم از ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻳﺎدي‬‬‬‬‬

دردناک‌تر؟! تلخ‌تر؟! سخت‌تر؟! از تمام آنچه از دست می‌دهی و پایان می پذیرد خرده ریزه های وجودمان است که در جای جای این خیابانها جا می ماند وقتی با هم قدم می زنیم، گل میگوئیم، گل میشنویم، میخندیم و خاطره می سازیم. مثل کوله ای که سوراخ است و ذره ذره محتویاتش میریزد و ردی از وجود ما به جا میگذارد روی پیاده روها، خیابانها، کوچه ها ...
ردی که هر گاه پا به آن پیاده روها و مسیرها میگذاری مثل شب نماهای کفِ خیابان در برابر نور چراغ ماشین، میدرخشند و تو را دنبالش خویش می کشند. انگار بهترین قسمتهای زندگیت دوباره تکرار می شوند، صدای خنده ها را می شنوی، درد دلها را، آمال و آرزوها، شور و شوق و آرزوی دیرتر رسیدنها، نرسیدنها ... انقدر درخشان و روشن که حتی زیر آسمانی که مملو از ستاره است نم نمِ باران را نیز حس میکنی ... قدم میزنی، قدم میزنی، قدم میزنی ... دقیقن روی همان ردِ درخشانِ موهوم ... غرق دلهره ی دیده شدن، مترصد بهانه ای برای گرفتن دستها ... قدم میزنی ... قدم به قدم ... فردوسی ... چهارراه کالج ... با کیسه ای موهوم در دست، که از همان غروب بارانی در دست چپت جامانده است ... قدم میزنی...قدم به قدم...قدم میزنی
اما به خود که می آئی میبینی آن چهار راه همانگونه نیست که از آن گذشتید... آن پیاده رو که تا مقصد بی وقفه ادامه داشت را برای تجدید فراش کنده اند ... آن ساختمان متروکه ی ویران را دارند آباد میکنند، با کلی خرج ... و تویی که به چه ارزانی ویران شدی ...
دوباره دردِ آشنا تیر میکشد و می‌دود در تمام جانت
 درمی‌ یابی که هیچ بارانی هم نمی‌بارد
هیچ چشمی هم پشت پنجره نیست
کوچه ساکت و سرد و خسته
از تو می گذرد

هیچ نظری موجود نیست: