۳۰ آذر ۱۳۹۳

رویای صادق؟! توهم؟! دیوانگی؟!

باز دیشب به خوابم آمدی، با چشمهائی که می‌درخشیدند همان درخشندگی مسحور کننده‌ای که مرا به اوج می‌بُرد
شاد و پُر نشاط، از همان جنس که یک جا بند نمیشدی. آنقدر مسحور کننده که تمام این چهارهزار سالی که گذشت به یک باره یادم رفت. پرسیدم به به ... چی شده؟!
گفتی: موفق شدم! دیدی گفتم میتونم؟ تونستم!
-  ای جاان، ای ول ... چی شده؟ چکار کردی؟
+ به من چه، همه چیو من باید بگم مگه؟ خودت حدس بزن، فقط هم تا چهارشنبه وقت داری
-  چهارشنبه؟! چه خبره؟! چی شده؟!!
+ به همین زودی یادت رفت؟!! دیدی، دیدی..تخخخخخ....
+ چهارشنبــــه!! ساعت دو!!! همون پارکه!! ... کجا همو دیدیم؟!!!  ...به همین زودی یادت رفت؟!! نُچ نُچ نُچ نُچ ...
-  نه یادم نرفته اما ...
برق چشمانت تمام دنیا را روشن کرد، هیچ ندیدم دیگر... از عمق روشنائی صدای قهقهه ی تو بود که می آمد، می آید همچنان.
چهارشنبه
ساعت دو
اولین پارک
چه اتفاقی قراره بیفته؟ ... این خواب، این چشمها، این صدای زیباترین خنده ی جهان ... تمام اینها یعنی چی؟ نمیدونم خوشحال باشم یا نگران
 روراست بگم تمام وجودم علامت سوال است و نگرانی و التهاب
خدا به خیر کنه



هیچ نظری موجود نیست: