۰۲ دی ۱۳۹۳

یلدای بی تو

تو
دیدم به خواب خوش که بدستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت
تدبیر ما به دست شراب دوساله بود
آن نافه‌ی مراد که میخواستم زبخت
در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود
از دست برده بود خمار غم سحر
دولت مساعد آمد و می در پیاله بود
بر آستان میکده خون میخورم مدام
روزی ما زخوان قدر این نواله بود
هرکو نکاشت مهر و زخوبی گلی نچید
در رهگذار باد نگهبان لاله بود
بر طرف گلشنم گذر افتاده وقت صبح
آندم که کار مرغ سحر آه و ناله بود
دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه
یک بیت ازین قصیده به از صد رساله بود
آن شاه تند حمله که خورشید شیرگیر
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود

***

من
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
همتم بدرقه‌ی راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نو سفرم
ای نسیم سحری بندگی من برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
خرم آنروز کزین مرحله بربندم بار
وزسرکوی تو پرسند رفیقان خبرم
حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل
دیده دریا کنم از اشک و درو غوطه خورم
پایه ی نظم بلندست و جهانگیر بگو
تا کند پادشه دهر دهان پرگهرم

به رسم هر ساله دیشبِ یلدا در خلوت خویش به حافظ درد گفتم و این در جواب گفت ...
اولی را نیز به نیت تو گرفتم، باز به رسم هر ساله ... تا الان که نشده اما درونم  چیزی میگوید که خواهی خواند، خواهم خواند.
همچون بچه ای منتظرِ سفر، هیجان زده ام ... ترکیبی از هیجان، ترس و نگرانی سراسر وجودم را فرا گرفته ... نمیدانم چهارشنبه چه اتفاقی قرار است بیفتد... 
امیدوارم پایان شب سیه باشد، طلوع خورشید هزار سال مفقودم باشد، کاش از این کابوس مرگبار نجات یابم.
در این زمهریر بی پایان در حال انجمادم، ای کاش خورشید طلوع کند ...

هیچ نظری موجود نیست: