۲۵ آذر ۱۳۹۳

صدایش توی گوشم زنگ میزند هنوز.
انعکاس گوشخراش فریادهایش را انگار اینجا هم، در همین اطاق، میشنوم:
میشکنمت حرومزاده
جوری خُردت میکنم که دیگه نتونی از جات پاشی چه برسه به اینکه بخوای گُهِ زیادی بخوری ... بنویس!
هرچه بلندتر فریاد میکشید تَهِ دلم قرص‌تر می‌شد، حس میکردم محکم‌تر می‌شوم...
غافل از اینکه آنچه خُردم خواهد کرد سکوت خواهد بود. نه فریادِ دشنامِ منفورترینِ آدمها، که سکوتِ سردِ مرگ‌بارِ معشوقی که سالها دوستت‌دارم‌هایش، عشقش، تمنایش مرا روئین تنی ساخته بود که زیرِ بارِ کوهِ درد هم نشکست.

هیچ نظری موجود نیست: